Quantcast
Channel: دریـا لبـاس خـاکی پـدرم بود !
Viewing all articles
Browse latest Browse all 39

حرف آخر ... آخر حرف !

0
0
 

 

گفتند بنویس. خیلی وقت است خودکار و برگه دستت نگرفته ای. من اما مدت ها بود که نوشتن از یادم

رفته بود. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم. داشتم اما همه شان خلاصه شده بود توی یک بغض

بزرگ که جا خشک کرده بود توی گلو. همیشه، سال که به روزهای آخرش میرسد، این بی قراری ها که 

نمی دانم سر و کله شان از کجا پیدا می شود، هوار می شود روی دلم. این بغض عجیب و غریب هم که

دیگر جای خود. از غصه نیست... از دلتنگی نیست... از نبودن نیست... از نرسیدن هم نیست... 

به گمانم بغض این روزها باید از یک شایِ کوچک باشد که به وسعت تمام تنهایی هایم بزرگ می شود.

حالا هم که دارم این کلمات را از سر این شادیِ کوچک کنار هم می چینم تا آخرین پست امسال باشد،

مخاطب نوشته هایم "تو"نیست... مخاطب نوشته هایم "شما"ئید...

شما که آمدید و رفتید... شما که آمدید و ماندید... شما که خواندید و مرهم شدید و شما که نخواسته

زخمی کاشتید به قشنگی تمام نهال های باغچه پدربزرگ... حالا که نشسته ام به نوشتن، می بینم

که چقدر این رفت و آمد ها را دوست داشتم. دنیای کوچکم چیزی نبود جز یک کوچه باریک که انتهایش

ختم میشد به یک نردبان کوچک. نردبانی برای آنها که باید می رفتند....

دنیای من با همین رفت و آمدها بود که معنا پیدا کرد. من با همین رفت و آمدها بود که قد کشیدم. که

بزرگ شدم. انقدر که دستم رسید به بچگی هایم. انقدر که فهمیدم تقویم امسال هم به آخر رسید و من

بزرگ تر از قبل شدم. با تمام این بودن ها و نبودن هایی که گاهی نوشتن از آنها یک دریا، اشک میبرَد !

حالا که قرار است این نوشته را هم به آخر برسانم، می خواهم که "ممنونم"بنشانم بین این جمله ها

تا نشان تان بدهم که چقدر رنگ پاشیدید به سیاهی بی قراری هایم....

چقدر مرهم شدید برای بی مرهمی ام... و چقدر هم سفره شدید... هم سفره منی که تمام دلخوشی

هایش خلاصه می شود توی این قاب سیاه که نامش را گذاشته است: "دریا لباس خاکی پدرم بود"

ببخشایید اگر نام نمی برم از بودنتان یا نام نمی برم از رفتن تان که بوی مهتاب آسمان میداد.

اما بی گمان نام تان روزی قافیه ترانه ای خواهد شد که بوی بهار نرفته را میدهد !

 

خاص نوشت:

تمام مردهای مسافر را به خدا خواهم سپرد... خودت گفتی که باورم بشود که تو هم یکی از اینهایی ...

خدا پشت و پناهت باشد مرد مسافرم!

 

منتظر نوشت:

تقویم هم به آخر رسید... اما شما هنوز از راه نرسیده اید! کمی سریع تر قدم بردارید آقا سید مهدی...

این صدای عمر ما است که می گذرد !

 

عذر نوشت:

ببخش اگر در بودنم کوتاهی کردم... میخواستم لیلی ترین باشم. اما شعر کار دستم داد...

 

"برای تو"نوشت:

دختر خوبی می شدم... اگر می ماندی !

 

قدم نوشت:

مثل هر سال به هوای بوی پراهنت می آیم که جا گذاشته ای بین رمل های فکه... مگر خودت به

پستچی پیغام نداده بودی که بیایم... من هم آمدم !! خودت را نشانم بده ...

 

آخر نوشت:

ای که تو مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 39

Latest Images

Trending Articles





Latest Images